چقدر دلتنگم من برای آنروز ، که خروس خانه همسایه را
بی جهت سنگ زدم ...
و کبوترها را ساعتی پر دادم
من هنوز در فکرم
روی بام خانه ، زیر سقف آسمان می خوابم
و به فصل سرما ؛ زیر کرسی به دعا می شینم
که خدایا امشب آسمانت ، برف سنگین به زمین هدیه کند
و چقدر خوشحالم ، وقتی با چکمه نو
روی برف ها به زمین می افتم ...
آخ که آن روزها را ، در قماری به امید فردا
من چه آسان باختم ...
چه کسی می داند که چرا در غربت
خنده ای بر لب نیست ؟!
من دگر یادم نیست ، آخرین بار چه زمان خندیدم !
چه کسی می داند که چرا دیگر باز
در حیاط خانه ها حوضی نیست ؟!
و برای یافتن چکمه ای نو به کجا باید رفت ؟!
چقدر زیبا بود ؛ شوق رفتن به کلاس اول
درس بابا نان داد از کتاب آموختن
یادگاری روی نیمکت کندن
در کلاس منتظر رنگ تفریح بودن
من در آنروز نمی داستم
که سعادت یعنی ؛
یک کشیده از معلم خوردن
کاش میتوانستم باز، در میان جمعی
بی غرور گریه کنم
همکلاسی تو کجایی؟! تو نمیدانی من
چقدر دلتنگـــم ...!